حکایت خردمند چینی



خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده‌ از برف قدم می‌زد که به زن گریانی رسید. 
از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ 
زن پاسخ داد: وقتی به زندگی‌ام می‌اندیشم٬ به جوانی‌ام به زیبایی‌ام که در آینه می‌دیدم و به مردی که دوست داشتم٬ احساس می‌کنم که٬ خداوند بی‌رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده٬ زیرا او می‌دانست که من بهار عمرم را به یاد می‌آورم و می‌گریم. 
مرد خرمند در میان دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد و سپس به فکر فرو رفت. 
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می‌بینی؟ 
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ! خداوند٬ آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید٬ بسیار سخاوتمند بود٬ زیرا او می‌دانست در زمستان می‌توانم همواره بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم.


تا بحال براتون پیش اومده که از یک دوست یا یک آشنا درس بزرگی توی زندگی بگیرین که زندگیتون رو متحول کنه و بعد از مدتی متوجه بشین که همون شخص نسبت به آموزشی که خواسته یا ناخواسته به شما داده٬ بی‌توجهی کردن و ترتیب اثر در زندگیشون ندادن؟
در چنین شرایطی شما چه میکنین؟
آیا اون آموزش رو نادیده میگیرین؟
آیا فرد مورد نظر رو مورد شماتت قرار میدین؟ 
یا در نهایت با استفاده‌ی صحیح از شیوه‌ی آموخته و با یک لبخند کمک میکنید که اون دوست خوب هم از لذت این تحول برخوردار بشن؟

شما کدوم روش و یا چه روشی بر می‌گزینین؟


به امید افزونی شادیتون٬ و پایداری کامیابیهاتون


نظرات 1 + ارسال نظر
ستاره شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.hamnafas.blogsky.com

همنفسم!
حکایت بسیار آموزنده و دلنشینی ذکر کردید. داشتم فکر میکردم که کدوم راه رو باید انتخاب کنم؟ ولی ناخود اگاه ذهنم به سمت راه سوم رفت و فکر میکنم هر عقل سلیمی این راه را در پیش گیرد. چون طبیعت زندگی و حس نوع دوستی اینچنین اقتضا میکند.چه بسا علاوه بر برگزیدن راه سوم باید از طرف مقابل تشکر کرد که چنین درس و تجربه ای را رایگان به وی ارئه کرده.
پاینده باشید و سرفراز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد