پس چنین است آنچه من از خود میشناسم زمانی که به مردانی با استعدادهای طلایی میاندیشم٬ و در حین مقایسه میبینم٬ تا چه اندازه با ایشان صفات مشترک دارم٬ از درون شاد میشوم.
من هم مانند برنز٬ در برابر شراب سست میشوم.
مثل شکسپیر٬ لاتین کم میدانم و حتی کمتر از آن یونانی.
مانند ارسطو ناخن خود را میجوم.
چون تاکری٬ خصلت تکبر دارم.
من هم مثل بایرون گرفتار هستم.
کینهتوزی پاپ را به ارث بردهام.
مثل پتراک در شیپور میدمم.
همچون میلتون تمایل به خودخوری و غصه دارم.
هجی کردنم مانند چاسر است.
مثل جانس آرزوی مرگ نمیکنم و قهوهام را با نعلبکی مینوشم.
و اگر گلد اسمیت یک طوطی بود خوب٬ من هم هستم.
مثل ویلن٬ من کلی بدهکارم.
همچون سوین برن متاسفم که به پرستار نیازمندم.
من هم به همان اندازه کولیرلج خواب میبینم٬ ولی خوابهای بدتر.
در مقایسه با استعدادهای طلایی٬ من هم مرد مستعدی هستم .
با تمام نوابغ وجه مشترک دارم اگر چه در شرارت٬
با این همه من مثل خودم مینویسم.
«اگدن ناش»
با توجه به این حقیقت که از زبان این نویسندهی طنز نویس امریکایی مشهوده٬ نگاه به رفتار خود و مقایسه با دیگران٬ شاید به نظر برسه که جایگاه خود را در زندگی معلوم میکنیم. در واقع این بخاطر نظام حاکم بر تربیت هر یک از ماست. اما مقایسه یک انسان با فرد دیگه٬ نفی خصوصیات آن فرد بوده و اغلب اهانتی به شخصیت انسان محسوب میشه. هنگامیکه به دامن هر نوع مقایسهای پناه میبریم در حقیقت امید ما یافتن توجهی ست برای رفتارهامون. هر فردی استعداد خاص خودش رو داره. ما اغلب بخاطر تطبیق دادن خود و مورد قبول واقع شدن از سوی دیگران سعی میکنیم به نحوی خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم. اما این حرکت چیزی نیست بجز گام برداشتن به سوی پوچی. چرا که با این کار ما خودمون و توانائیهامون رو به زیر سوال بردیم. برای از بین بردن چنین عادتی بهتر اینه که از شاخص خود استفاده کنیم به جای اینکه بیان مقایسهای داشته باشیم. به طور مثال عبارت «آیا از خود راضی هستم؟» را جایگزین «من به خوبی خواهرم نیستم.» کنیم. اگه به قدر لازم با استعداد نیستیم و یا در کار مشخصی در حد دلخواه تخصص نداریم٬ به خاطر داشته باشیم که این امر دلیل بر نقص ما نیست ٬ این نتیجهی واکنش ویژهی ما و یا تجربهی ما نسبت به اون مسالهست. استعداد هر فرد در زمینهی خاصیست که باید تحت آموزش قرار بگیره. فراموش نکنیم که به فردیت و ویژگیهای خاص خود احترام بگذاریم و در برابر مقایسه خود با دیگران مقاومت کنیم. مقایسه همواره مهار فرد رو در اختیار دیگران قرار میده.
وقتی که صحبت از کلام مقدس عشق به میون میاد نظرات متعددی جلوگر میشه و صحبت در این باره بسیاره. توی تمام گفتههایی که میشه در برابر این سه واژهی پر معنا داشت٬ مقام عشق کجاست؟
عشق شیرینه و پرحلاو۰ت و وقتی شخصی به اطلاح عاشق میشه٬ این شرینی از عمق جانش شروع به جوشیدن میکنه. در یک رابطهی معمولی که اصطلاحا آنرا رابطهی عاشقانه مینامیم٬ شیرینی عشق در حال رفت و آمده. گاهی شیرین است و گاهی تلخ. رابطهی عاشقانه٬ ضرب آهنگیست بین شیرینی و تلخی. رابطهی عاشقانه٬ رابطهای آمیخته به عشقه و نفرت. اما آیا این همان جایگاه مقدس عشقه؟ باید سر تا پا عشق شد. یعنی رابطه جای خود را به مقام عشق بده. در این صورت٬ عشق حال و حالت و سرشت و سرنوشت انسان میشه. در مقام عشق٬ تلخی هیچگاه بوجود نمیآد. پرنده میمیره اما پرواز به جای میمونه.
عشق معمولی فقط نقشی از عشقه. چنین نقشی سیراب نمیکنه٬ بلکه بر تشنگی میافزاید. چنین عشقی٬ رضایت خاطر در بر نخواهد داشت٬ بلکه همیشه در آن صحبت از نارضایتیست. زیرا نقشها میآیند و می روند و دوامی ندارند. نوری میتابه و تاریکی جایگزین میشه و در این حال فقط انسان برای مدتی کوتاه در پرتو این بارقه قرار میگیره و برای لحظهای تجربهای ناب اما ناپایدار خواهد داشت. شبنمی که بر لبان انسان مینشینه و انسان در طلب چشمه و رود و اقیانوسست.
برای رسیدن به مقام عشق باید از رابطهی عاشقانه گذشت و از عاشق بودن گذشت و سراپا عشق شد. یعنی نه عاشق بود و نه معشوق تنها عشق بود. عشقی همیشگی و ماندگار و ابدی. به امید روزی که همه از عشق باشیم.