ما با شکستن های دل معنا گرفتیم
در قلب یاران صمیمی جا گرفتیم
فصلی که باغ دوستی یک دار کم داشت
ما در حریم مهرورزان جا گرفتیم
خشکیده در دشت کویری مانده بودیم
با غیرت ایام سر بالا گرفیتم
وقتی برای سوختن دادن پاداش
ما یک نشان ساختن٬ تنها گرفتیم
میخانه را بستند و مستان را گرفتند
ما جام آبی از لب دریا گرفتیم
در برزخ تردیدها سرگشته بودیم
آنک مدد از مکتب یا حق گرفتیم
دلدادگی را تا به ما استاد آموخت
در باور پردیسیان ماوا گرفتیم
بارها و بارها از افرادی که در مورد عشق موعظه میکنن شنیدیم که میگن: «عشق بورزید». اما این جمله جملهی کاملی نیست. چرا که وقتی دلی هنوز دارای زنگاره٬ وقتی هنوز تیره و کدره٬ وقتی هنوز این دل نقاط مبهمی از تاریکی داره٬ چطور میتونه ماوای عشق و عشق ورزیدن باشه؟ چنین عشقی از بستر نفرت برخاسته و پیشاپیش به سم کینه آغشته شده. به همین خاطر نیز برخی معتقدند که پایان عشق نفرته٬ چرا که این افراد هیچگاه خود رو برای ورود عشق آماده نساختن و بدون هیچ غبار روبی درب دل رو به روی عشق گشودن و چنین ورودی به چنین عاقبتی دچار میشه. این ضعف عشق نیست بلکه مشکل از ماست.
در پناه معبد عشق
امروز میخوام از یک حکایت شروع کنم:
مردی روستایی زیاد به مسافرت میرفت و بیشتر مسافرتهای خودش رو با قطار انجام میداد. در کوپهی خود٬ برای اینکه بار قطار سنگین نشه٬ چمدانش رو روی سرش میگذاشت. و میگفت: «من فقط برای خودم بلیط تهیه کردم٬ برای بارم که پولی نپرداختم!» بنابراین٬ چمدانش رو روی سرش میگذاشت! قطار٬ او و چمدانش رو با هم حمل میکرد. چه چمدان را روی سر میگذاشت و چه بر روی زمین برای قطار که در حال رفتن بود فرقی نمیکرد.
ذهن همان به سر گرفتن غیر ضروری چمدان است. برای هستی فرقی نمیکنه که ما بار ذهن رو زمین بگذاریم٬ یا با خود حمل کنیم. همهی هستی٬ بی حضور این ذهن و بیاتکا به آن٬ هست.
اگر بتوانیم فقط برای چند دقیقه٬ حتی چند لحظه اون رو زمین بگذاریم همهی وجود پدیدار میشه. وارد قلمروی دیگه خواهیم شد؛ قلمرو بیوزنی. بیوزنی٬ شاخ و برگهایش رو در هوا گسترش میده و ریشههایش رو در زمین محکم میکنه. زمین و آسمان٬ دو صورت از ظهور و تجلی یک حیقیقتاند. حقیقتی که یگانه و بسیطه و همه چیز و همه کس رو در بر میگیره.
این خود ما هستیم که باید ریشهها و بالها را بخواهیم. مراقب خودتون باشین
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده چه خوب است و چه زشت
همه کس طالب یار است چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
با یک درود دوباره
امشب وقتی با شباهنگ عزیزم بانوی مهرم و هم نفس همیشگیم ( پایه گذار وبلاگ حدیث دل ) صحبت می کردم، با وجود تمام احساسی که گاهی از تلخی سخن میگفت اما انرژی قشنگی دریافت کردم. انرژی که از سخنان این بانوی بزرگ بیانگر طلوعی دوباره بود و همین امر باعث شد که خدمت شما نازنینانم بیام و این حس زیبا را با هم قسمت کنیم.
تولد شبیه مرگه، اما تولد، ارزش مردن را داره. از اعماق تیره ی مرگه که صبحی روشن طلوع میکنه، خورشید تازه ای سر بیرون می آره. اگه غلظت تاریکی را خوب حس کنیم، سپیده دمان، زیاد دور نیست. هنگامی که رنج ها از حد درد می گذرن، سعادت خود بخود نمایانگر میشه. هرگز تلاش نکنیم تا از رنج ها فرار کنیم، رنجها، میعادگاه ما با لطافته. از آنها نباید اجتناب کرد، از میانشون باید عبور کرد. دور زدن رنجها چاره ی کار نیست. باید از میان رنج ها گذشت و در آن سوخت اما هیچ چیز توان نابود کردن ما را نداره. تنها چیزی که در این میون میسوزه و نابود میشه، خرت و پرت های بیهوده ایه که جمعشون کردیم. اون چیزی که می سوزه و نابود میشه، من و شما نیستیم، بلکه با این سوخت، بی مرگی خود را تجربه میکنیم. با گذر آگاهانه از میون مرگ، رمز حیات نامیرا و جاودانه را درک خواهیم نمود.
بنابراین اولین گام، گذر از میانه ی رنج هاست. بگذاریم اون چیزهایی که در وجودمون گره خورده، باز بشه و خودشو نشون بده. هیچ چیز نباید سرکوب بشه، این گونه است که میشه از اونها رها شد. هیچ وقت نازپروران تنعم به رستگاری راه پیدا نمی کنن. عاشقی شیوه ی رندان بلاکشه. اگه ما در کنار رود هستیم، اگه از برج عاج نفسانیات خود فرود نمی یایم و آبی نمی نوشیم، همیشه تشنه می مونیم. رودخانه را نباید سرزنش کرد. رودخانه همواره بوده و هست، این ما هستیم که زیر بار سنگین نفس گرفتار شدیم.
باید بار دیگه مرد تا از نو تولد یافت. تولدی سرشار از زیبایی و عشق به امید چنین تولدی