عشق روح


به گاه سالخوردگی ٬ آن هنگام که موها خاکستری شده و خواب وجودت را فرا میگیرد و در کنار آتش ٬ آرام به خوابی سبک در می افتی٬ کتاب را زمین بگذار و زمانی را به یاد آور که در چشم‌هایت نگاهی آرام موج می‌زد و سایه‌های عمیق به آن حالت می‌بخشید. چه بسیار کسان که در آن لحظات شکوهمند تو را دوست داشتند و عاشق زیبایی تو بودندُ عشقی راستی یا دروغین.
لکن مرد زائری بود که روح تو را دوست می‌داشت و عاشق غم های چهره همواره در تغییرت بود و با دلسوزی زیر لب افسوس می‌خورد که عشق چگونه گریخت و بربلندای کوهساران سر به فلک کشیده نشست و خود در میان انبوه ستارگان پنهان کرد.



این متن نیاز به توضیحی نداره خود واژه ها گویا هستند از حس درون


شعر سوء تفاهم


حس خشم  تو میان دل  من گم شده است

باز زیبا   ،  نکند ،  سوء تفاهم  شده است

 باز زیبا ،  نکند  عاشقی  مریم تو

  بازی  و دستخوش  تهمت  مردم شده است

 باز زیبا ،  نکند  حرف  جدیدی  زده اند

 صحبت سیب و یا صحبت گندم شده است

 من دیوانه  دلم  تنگ تو  بود  و دیدم

  دل زیبای  گلم ،  قحط  تبسم  شده است

  جرم من چیست ، بگو ،  معجزه ی  ماه بهشت

  باز  در ذهن  قشنگت  چه  تجسم  شده است

  قهر کردی  گل من ،  چشم  ،  ولی  حق  با توست

 هر زمان  صحبتی  از حق  تقدم شده است

آخر شعر  بیا  لطف  کن و زیبا شو

 اسمت  انگار  میان  غضبت  گم شده است


این شعر از مریم بسیار عزیز که نامی آشناست برای همه‌ی عزیزان٬
بانوی واژه‌ها «مریم حیدرزاده» رو براتون انتخاب کردم.
امیدوارم که شما هم به اندازه‌ی من لذت ببرین.

حکایت خردمند چینی



خردمند چینی پیری در دشتی پوشیده‌ از برف قدم می‌زد که به زن گریانی رسید. 
از او پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ 
زن پاسخ داد: وقتی به زندگی‌ام می‌اندیشم٬ به جوانی‌ام به زیبایی‌ام که در آینه می‌دیدم و به مردی که دوست داشتم٬ احساس می‌کنم که٬ خداوند بی‌رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده٬ زیرا او می‌دانست که من بهار عمرم را به یاد می‌آورم و می‌گریم. 
مرد خرمند در میان دشت پر برف ایستاد و به نقطه‌ای خیره شد و سپس به فکر فرو رفت. 
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می‌بینی؟ 
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ! خداوند٬ آنگاه که قدرت حافظه را به من بخشید٬ بسیار سخاوتمند بود٬ زیرا او می‌دانست در زمستان می‌توانم همواره بهار را به یاد آورم و لبخند بزنم.


تا بحال براتون پیش اومده که از یک دوست یا یک آشنا درس بزرگی توی زندگی بگیرین که زندگیتون رو متحول کنه و بعد از مدتی متوجه بشین که همون شخص نسبت به آموزشی که خواسته یا ناخواسته به شما داده٬ بی‌توجهی کردن و ترتیب اثر در زندگیشون ندادن؟
در چنین شرایطی شما چه میکنین؟
آیا اون آموزش رو نادیده میگیرین؟
آیا فرد مورد نظر رو مورد شماتت قرار میدین؟ 
یا در نهایت با استفاده‌ی صحیح از شیوه‌ی آموخته و با یک لبخند کمک میکنید که اون دوست خوب هم از لذت این تحول برخوردار بشن؟

شما کدوم روش و یا چه روشی بر می‌گزینین؟


به امید افزونی شادیتون٬ و پایداری کامیابیهاتون