دخترک دیبا شد ...

با درود و سلام خدمت تمامی دوستان همیشه مهربانم

یک درود بهاری در این آسمون آبی و پاک ... چقدر تهران زیبا شده در این فصل شکفتن ... میشه معنای اکسیژنو درک کرد

نیوشای سخن بخاطر غیبت بیخبرش از همه ی خوبانی که اومدن و براش نظر گذاشتن و دلشو بهاری کردن پوزش میخواد

و سعی میکنه که اینچنین تکراری نباشه از نخل تنهای جنوب٬ از ایزدی مهربان٬ از شباهنگ همیشه خوبم٬ مسیح بزرگوار٬ داداش نریمان و خلاصه تمامی عزیزانم سپاسگزارم که با حضورشون بی رنگی حضور نیوشای سخن رو روح بخشیدن

از بهار که چند روزیست میگذره و زیبایی زیباتر میشه اما امروز توی این فصل زیبا میخوام از یک بهار دیگه بگم و اون تبدیل باش به معناست

وقتی که زنان از زن بودن خارج میشنو به دیبایی میرسن یعنی بانو میشن ... زنانی که مادر طبیعت تمامی ترفندهای خویش را برای کوچک خواندنشان بکار می برد اما نتوانسته ذره ای از ظرایف وجودی آنان را بکاهد ... زن این موجودی که در ورطه ی اقتدار میتواند در اوج بماند و همچنین در نهایت خفت بتازاند ... زن موجودی که آفرینش را به تعظیم وامیدارد و لعنت آن را نیز بر جان دارد ... زن و بهار زندگیش که در باورش شکل میگیرد هنگامی که به بانویی خواهد رسید

زن و تنها زن که مورد آماج حملات دژمگونه مادر طبیعت تنها وسیله ای برای زایش و کالا محوری خواهد شد

زن و تنها زن که خود شیفته ی به اسارت کشیدن زیباییست

زن و تنها زن ...

و چگونه است که میتواند اقتدار دیرین خویش را باز ستاند و به همیاری برسد ؟ چگونه است که در کنار یک یار به یکتایی خواهند رسید ؟ و چگونه است که به دیبایی و زیبایی جاویدش دست خواهد یازید ؟‌

 

دخترک دیبا شد ...

دیدم او را دیروز

او به افکار پریشان در راه

گامها بر میداشت

گاهی گامی به جلو

گاهی عقب

در دلش غوغا بود

دل او هر جا بود

چشم او میکاوید

ولی از بخت بدش بینایی

رخت خود بسته و راهی شده بود

دل او می بویید

ولی از شهد کلامی به خودش

مست و واله شده بود

دیدم او دخترکی زیبا بود

دیدم او دل به خودش باخته بود

در خودش تافته بود

دل او را هر کس

با کلامی اندک

تا بلندای خجالت زدگی می افراشت

دل او کوچک بود

قلب پر مهری داشت

ولی آن غول بزرگ

غول عظیم

بر تمامی تنش حاکم بود

عشق گوهر گونش

در به احجامی ضمخت

در به هم پیچشی سخت

در تنش جوشان بود

ولی یک جوشش بی حاصل و حیف

مرد و زنهای فراوان دیدم

هر یکی قصه عشقی گفتند

زنکی زمزمه ای کرد و بگفت:

که مبادا بشوی تحفه ای از بهر کسی؟

که تمامی زمان مدت عشقت به شبیست

بعد از آن شب تو بباید بشوی

محو زمان ٬ محو مکان

و شوی بهر دگر باره کسی قوت و قضا (قضا = سرنوشت)

گر دلت عشقی هست

بهر عشق گفتن و خواندن بیجاست

عشق تنها به شبی پا برجاست

زنک دیگری آمد به میان

او بدو گفت ز رازان سخنی

اولین راز که : بر مردی مگو او بیتاست

تا که از گویش تو فهمد راز

در به کمتر روزی

خواهد او رفت و زدیدت پنهان

دومین نکته : نباید گویی

راز دل بر آنان

تا که گویی کمی از همدلیت

خرده گیرند سرت دنیا را

زن سوم بخروشید و بیامد از راه

دل او خون و سرش پر سودا

جامه از تن به در آورد و بگفت :

نگهی اینجا دار!‌

تن او خون و پر از لک سیاه !

دخترک گفت : چرا ؟

- قصه اش هست دراز ...

زن دیگر به سراسیمه بیامد به سرا

دست او سرد و سلاحی و تنش پر خون بود

دخترک گفت : نیا‌ !‌

زن به فریادی گفت :

عاقبت دانی من گفت بمیران او را

او که از لذت گوهر تن من کام گرفت

او که از صبر پر از حلم و شکیبایی من

غول خواهندگی بر کل وجودش چون شاه

زان سپس لذت پر خواهش شب خواهش او

دخترکهای بداقبال پر از وسوسه را

تا به بلعندگی آغوشش ...

دخترک گفت : نیا !

دگر از عشق نخواهم خواندن

دگر از عشق نخواهم گفتن

او بیاندیشید و گفت

خارج از خلصت تن بی معناست

همه ی هستی من

رود جاری در راه

رود اوهام و پر از خواهش تن

ولی در آن طرف رود پر از تن خواهی

بودش راهی دگر

از پی رود برفت

در سرش غوغا بود ...

*.*.*.*.*.*.*.*

یادم آمد آن روز

روز خوش روزی بود

زیر یک بید کهن

دخترک تنها بود

قمری چهچه خوانی میخواند :

بودش راهی دگر ٬ راهی دگر

باید آنرا بشناخت

بایدش خواند و بماند

قمری کوچک ما گفت: بیا

با خودش می فرمود :

شاید این خواب و خیال

یا که اوهام عجیبی است مرا

اگرم اوهام است

تا به آخر بشوم همسفرش

ولی در لحظه ی دیدار خجسته یارش

او به آگاهی رسید

و به آگاهی او

نه که یک همدل و یک همسفر است

بلکه با یار غیور

همه ی هستی از اوست

و در او  اوج بزرگی جاریست

او چنان قدرت والایی یافت

که خودش حیران شد

دخترک دیبا شد

*.*.*.*.*.*.*.*

او کنون میدانست

که دگر یک زن نیست

و فقط یک تن نیست

قدرت عشق به آگاهی مزین شده است

در فراسوی نیاز خواهش تن

*.*.*.*.*.*.*.*

نقش یک بانوی دانا و پر از آگاهی

جسم خود کوفتن است لب تبخنده ای تاباندن است

لب تبخنده ی بی تای پر از فکرت او

میبرد یار پر از حوصله اش

تا به سر منزل هر دانایی ٬ آگاهی

و از این آگاهی

ایزدم خندان است

دختران را جاییست

در بلندای خجند هستی

که اگر دریابند

میرسند از فرش به عرش

و اگر نا دیگر

ماده ای با خصلت پا

که دوان میگردد

تا که منزل بنهد در مرداب

*.*.*.*.*.*.*.*

 

در پناه معبد عشق همیشه مانا باشید