اینبار کوتاه


                    هر که را با خط سبزت سر سودا باشد        پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد 
                    من چو از خاک لحد لاله صفت بر خیزم        داغ سودای تو ام سـر سویدا باشد


ای دوست! چه گویی که عشق از عاشق است و یا از معشوق ؟
نی نی ! دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد 



                                                                               
« تمهیدات - عین القضات همدانی »


در پناه معبد عشق

هدیه عشق (۲)‌


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد 
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد 
که نه اندازه ی تست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زیر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زیر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

با درودی دوباره خدمت نازنینانم

در پست قبلی اشاره شد به حضور عشق زمانی که بدون هیچ چشمداشتی در وجودمون جاری و پویا میشه صرفا بخاطر خود عشق. در چنین حالتی زندگی به این سبب معنا پیدا میکنه و اهمیتش جلوه گر میشه و از حالت روزمرگی خارج می شه. هر چیز معمولی دیگه برای شخص معمولی نیست بلکه تلالویی فوق العاده پیدا میکنه. وقتی به شاخه گلی می رسیم در پوست خود نمی گنجیم می لرزیم و می رقصیم. غروب خورشید را می بینیم و حسی آمیخته با نیایش پیدا میکنیم. پرنده ای رو در پرواز مشاهده میکنیم و اشک در چشمانمان حلقه میزنه.
این احساس هر روز در عمیق و عمیقتر میشه تا این که ناگهان متوجه میشیم که دیگه از ما در ما نشانی نیست. ما محو شده ایم و به جای ما روشنایی نشسته. نوری الهی نوری همچون آبشار سرازیر میشه. این امر نشانه ی قطعی در راه بودنه. هنگامی که هستی و در عین حال نیستی به مقصد رسیده ایم .مقامی که دیگه نمیشه در اون ادعا کرد "من هستم" در حالی که برای نخستین بار هستی پیدا کرده ایم.

در پناه معبد عشق

همیشه دوستتون دارم

هدیه عشق


ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست 
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

خیلی وقتها در وجودمون شادی وصف ناپذیری احساس میکنیم که علت اون رو نمیدونیم این احساس زمانی در ما رشد پیدا میکنه که عشق در وجودمون سیلان پیدا میکنه بدون هیچ چشمداشتی و تنها برای خود عشق. درست مانند زمانی که بخششی از جانب ما نسبت به یک نیازمند صورت می گیره. در چنین زمانی احساس میکنیم که پر شده ایم از نغمه و در درون خویش نوعی هم آهنگی شگفت رو میبینیم. همه چیز پیش چشمان ما به یک کل واحد می ریزه، کثرت ها ناپدید شده و نوعی وحدت عارفانه در درون شکل میگیره.

ما "من" های بیشماری نیستیم ما فردی واحد محسوب میشیم. شلوغی جمعیت نیسیتم، بلکه آرامشی یگانه می باشیم. بدین صورت، همه چیز در درون ما مرکزیت پیدا میکنه و زنگارها می رن و فرد شفاف میشه، همانند بلور. احساس وجد و سرور در انسان جوانه زده بی هیچ دلیلی. اگه کسی از ما بپرسه که چرا اینقدر شادمان هستیم؟ جوابی نخواهیم داشت. چرا که سرمستی ما ریشه در عقل نداره تا ما دلیلی برای اون داشته باشیم، شادمانی ما از دل می جوشه و شادمانی دل، بی منطق است.

گزیده :

عشق هدیه ای ارزشمنده که بخشیده میشه بدون هیچ چشمداشتی

شادمانی که بر پایه عشق باشه، منطق و استدلالی در خویش نداره


در پناه معبد عشق