معجزه ی زندگی


سایه‌ی او را دیده‌اید

صدای او شنیده‌اید

او را که در من زندگی‌ست

در من همیشه ماندنی‌ست

آیا از او شنیده‌اید

او را به جایی دیده‌اید

او را که با من آشناست

در خلوتم اوج صداست

 

مهربانانم درود

با بخشی از شعر محبوبم آغاز میکنم و اینکه دور بودن از این جمع لطیف برام سخته بوده و هست اما از اینکه عزیزانی چون شما در همسایگی دارم به خودم میبالم. کوتاهی من رو در پاسخ دادن به محبت‌هاتون بپذیرین. گاهی با کمبود زمان مواجه میشم و گاهی هم به هر حال خوشحالم که بار دیگه این سعادت رو دارم که برای عرض ادب خدمت برسم. و اما هیچ دقت کردیم که ما انسانها همیشه به دنبال دیگری بودن در تلاشیم ؟

بزرگترین معجزه‌ی زندگی، اونه که آدمی معمولی باشیم. نفس همواره سعی داره که از ما آدمی فوق‌العاده بسازه. نفس می‌خواد ما کسی باشیم؛ کسی که چشم‌ها را به خود جلب می‌کنه و همه رو مات و مبهوت خودش می‌سازه. بعضی‌ها به این خواسته‌ی نفس از طریق ثروت پاسخ می‌گن و بقول خودشون کسی می‌شن. بعضی‌ها به این خواسته از طریق قدرت و پست و مقام پاسخ می‌دن و کسی می‌شن. عده‌ای به این خواسته‌ی نفس از طریق انباشتن اطلاعاتی عظیم در حافظه‌ی خود پاسخ می‌دن و کسی میشن. بعضی‌ها خود رو انسانی وارسته و صاحب کمالات معنوی معرفی می‌کنن و کسی میشن. همه می‌خوان کسی باشند؛ کسی که مثل هیچ‌کس نیست. کسی نمی‌تونه معمولی بودن رو تحمل کنه به همین علت همه بنده‌ی تعریف و تمجید و تحسین دیگرانن. بدین‌سان همه ضعیف‌اند و محتاج. بدین‌سان همه در اوج ثروت و قدرت و اعتبار، در حضیض ذلت و نیاز و وابستگی دست و پا می‌زنن.

معجزه اون نیست که در هوا بپریم و یا از این سوی رودخونه به روی کاغذی در اون سوی رودخونه چیزی بنویسیم، معجزه اونه که به چنان سطحی از قدرتی دست پیدا کنیم، که بتونیم معمولی بودن خود رو با طیب خاطر بپذیریم. اون وقت دیگه طالب تحسین و تمجید خلق نیستیم. اون زمان هستیم و گویی نیستیم.. اون لحظه بی‌نیاز از هر نیاز خواهیم بود.

 

 

به امید دست یافتن به چنین باوری

 

 

دانش و بصیرت


با سپاس از همه عزیزانی که همیشه همراهم بودن از اینکه این مدت نتونستم به طور شایسته قدردان عزیزانی باشم که با گل واژه هاشون همیشه همراه و همدم و راهنما بودن٬ پوزش میخوام. سعی بر این خواهد بود که در اولین فرصت برای قدردانی و بهره مندی از نوشته های این عزیزان خدمت برسم 
 
دانش، محصول اندیشه است و بصیرت، محصول عشق. جایگاه دانش، سر است و جایگاه عشق، دل. دانش از جنس دانستنی هاست وعشق از جنس احساسات. کسی نمی تونه بدون تعلیم و تربیت دانش رو فرا بگیره، اما بدون تعلیم، بصیرت ممکنه.

بصیرت، ارتباطی به اطلاعات نداره، بصیرت به بیداری مربوط میشه. اطلاعات از بیرون میآن؛ بصیرت از درون می جوشه. بصیرت، دانش حقیقیه. دانش فقط تظاهر میکنه که می دونه، اما بصیرت به راستی صاحب آگاهیست. دانش، تکرار طوطی واره، اکتسابی ست، واگویی دیگرانه. حداکثر کاری که انجام میده، حافظه ی انسان رو انباشه میکنه، اما درون همچنان خالی ست.

بنابراین، دنیای ما پر از آدمهای غافل دانشمنده، عکس این نیز مصداق داره: آدمهایی هستند که بصیرت دارند، اما دانشمند نیستند. پس ما نوعی جهل باسواد هم داریم و نیز نوعی بصیرت بی سواد.

آدمی که در خانه ی دل خویش ساکنه، به یک معنی از دنیای بیرون بیخبره. بی خبری او به نوعی پیرایگی و معصومیت آمیخته ست، اما در بستر معصومیت چیزی جوانه میزنه و میباله.

با عشق میتوان پلی زد بین بصیرت و دانش، یعنی درونی پر نور و شیدا داشت، و همچنین اشراف داشت بر آگاهی و دانش. چرا که عشق همواره راه گستر و هموار کننده ی مسیره. با وجود عشق روشنایی و سرمستی و انرژی به ارمغان میاد و این چیزیست که هم درون و هم برون رو سرشار میکنه و به انسان نیرو میده که خود رو آنگونه که شایسته ی نام انسان بودن هست٬ بسازه.



به امید افزون روزی عشق


تجربه‌ی عشق


درود نازنینان

گاهی حیفه که جای عشق کنج دلهامون خالی باشه

عشق، تنها پدیده ی با شکوه زمین ماست. تنها از راه عشقه که خدا رو تجربه میکنیم. آنهایی که عشق رو گم میکنند، خدا رو گم کردن. زیرا راه دیگری برای درک حضور معنا در هستی وجود نداره، مگه راه عشق.

هنگامی که از پنجره ی عشق به هستی نگاه میکنیم، همه چیز رنگ میگره، هویت پیدا میکنه، معنا میابد. دیدن با نگاه عشق که دگرگونی رو میسر میکنه. اصلا صحبت از برهان و استدلال در میون نیست؛ خدا رو نمیتوان ثابت یا رد کرد. صحبت از دلی ست که ظرفیت عشق رو داره. اگه دل از عشق سرشار باشه و مانند چشمه بجوشه، آهسته آهسته و آروم حضور او رو احساس خواهیم کرد. عشق به انسان قابلیت لازم رو عطا میکنه،حساسیت لازم رو میبخشه؛ و فرد رو به سوی بیکران پرتاب میکنه و در معرض لطف ایزد قرار میده.

عشق پدیده‌ای طبیعی ست، اما ما گاهی اون رو تحت فشارهای غیر طبیعی میگذاریم. ما پای منطق رو پیش میکشیم: ما به جای دل به سرمون رجوع میکنیم. خاستگاه تمامی تمدن ما، سرماست؛ تاکنون که چنین بوده. ما در حال حاضر به نقطه ای بحرانی رسیدیم. لازمه تصمیمی اتخاذ کنیم. اگه انسان باز با پای چوبین استدلال گام برداره، گام بعدی را در منزل خودکشی بر زمین خواهد گذاشت، چاره ی دیگه‌ای نیست، امید دیگه ای وجود نداره. پای چوبین عقل، آخرین توان خویش رو نیز به مصرف رسونده؛ این پا نمیتونه انسان رو به دگر سو برسونه. عقل به انتهای کوچه ی بن بست رسیده.

تنها امید آدمی اون که قدم در راه بگذاره، یک دگرگونی شگرفت و یک جهش، از استدلال به شهود و از منطق به عشق. پیوستن به حلقه ی ما، یعنی کنار گذاشتن پای چوبین استدلال و پریدن با پرهای عشق.

  به امید اینکه لحظه لحظه هامون سرشار از عشق باشه